خاطره....

ساخت وبلاگ
 

از تمامِ دل ،
روزی برایت تنها یک خاطره می‌ماند و
نگاهی تار به اندامِ دریایی
که غرق شدنت را به هیچ عهده‌ای نمی‌گیرد

از دستانت ،
روزی لرزشی می‌ماند
شبیه احساسِ پدر به وقتِ دورشدنت ،
یا شبیه سرطان
وقتی عزیزت را به درد می‌بَرد

از راه‌های رفته بر جاده‌های امروز ،
تنها گذشته‌ای می‌ماند
که هیچ پلی به سویش راه نمی‌شود ،
گذشته‌ای که تمام حالت را خراب می‌کند .

یک احساسِ آبی ،
یک تکه قلب بر نشانِ سینه‌ای که دیگر سرخ نمی‌شود

نمی‌دانم ،
از ارتفاعِ کدام احساس روزی پرت شده‌ام ،
من هنوز پرتاب می‌شوم ،
سایه‌ای بر زمینِ زندگی شده‌ام
آرزوی پا بر زمین رسیدنم ،
بسیار احساس می‌شود

تیری از کمانِ عشق
به حالِ من رها شده است ،
حالی که انگار با هر قدم
هزار مینِ خفته ،
در من بیدار می‌شود

بوی قیرِ داغ ،
تمام دریای عشق را سوزانده است ،
مانده‌ام این موج که هنوز می‌کوبد
از کدام سوی قلب آمده است ،

که آبی‌ِ فریادش ،

تمام نمی‌شود

+ نوشته شده در  Sat 15 Apr 2017ساعت   توسط عــلــی نــوری  | 
حکایت.......
ما را در سایت حکایت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avazeashegh بازدید : 81 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396 ساعت: 23:37